در میان خیمه ها زلف پریشان سوخته من خودم دیدم خم ابروی جانان سوخته وقت غارت چادرم آتش گرفت ای…
شعر
عشق کاری به قیل و قال ندارد عاشقی حرف جز کمال ندارد شاه عشّاق که مثال ندارد باغ او میوهای…
تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت با برادرها دلم خوش…
ویراننشین شدم که تماشا کنی مرا مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا گفتم میآیی و به سرم دست میکشی…
دختر اگر یتیم شود پیر می شود از زندگی بدون پدر سیر میشود هم سن و سال ها همه او…
روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من وقتی که…
ای چراغ شب شهادت من ای تماشای تو عبادت من جان من! باز بر لب آمده ای آفتابا! چرا شب…
بی تو بابا رَمقِ بال و پَرم را بردند شادی زندگی مختصرم را بردند تا که خاموش شوم رأس تو…
شام سوّم در عزا ،نذر سه ساله دختر است دستهایش بسته امّا ، دست گیر محشر است شام ویران است…
غساله بر این تن بریز آهسته تر آب این چشم های خسته تازه رفته در خواب غساله زد حال تو…